آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

هستی من

شلوغی فرشته کوچولوی مامان

دیروز داشتم اویزهای تولدتو درست میکردم فرشته کوچولو هم اجازه نمی داد از یه طرفی هم که اعصابم خوردشده بود دیگه حو صلم سررفت اونارو خونه مامان جونی گذاشتمو برگشتیم خونمون بعد از نیم ساعتی دیدم دوست دوران دانشگاهیم زنگ زد خونمون با هاش مفصلی حرف زدیم چند ماهی بود که صحبت نکرده بودیم حین صحبت کردن دخملی هم شلوغی میکرد سیم تلفنو چند باری کشید و تلفنو قطع کرد بغلش میکردم گلهای روی میزو می چید و خراب میکرد اصلا فقط خرابکاری بعد از مدتی هم یه صداهایی از خودش در می اورد اخرش ازش معذرت خواستم وتلفنو قطع کردم مثل اینکه دخملی هم همونو می خواست بعد از اینکه من گوشیو گذاشتم اصلا نه  خرابکاری ای نه گل چیدنی از الان می خواد بگه ...
28 فروردين 1391

سربه سر گذاشتن دخملی توسط دایی نوید

دیروز داشت دایی نوید دخملی منو اذیت میکرد ،بهش می گفتم چرا اینطوری میکنی میگه می خوام بدونم وسایلشو می شناسه یا نه گیره سرشو به سرش میزد عشوه وادا در میاورد و دخملی منو تحریک میکرد آی دایی بدجنس بذار بزرگ بشم می دونم باهات چیکار کنم ...
28 فروردين 1391

آرامش سنگ یا ارامش برگ

یه ایمیلی برام اومده بود خیلی خوشم اومد واز شما عزیزان هم می خواهم نظراتونو در موردش بگین مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود . استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست . مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود . سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت....
27 فروردين 1391

پستونک نخوردن ایلینم

تازگی ها دخملی پستونک نمی خوره البته مجبور بودم بهش عادت بدم چون بعد از 6 ماه باید برمیگشتم سرکار، به پستونک وشیشه شیر عادت داده بودم حتی چند مدلش پستونک براش گرفتم فقط یه مدلشو بعداز5ماه خورد که اونم به زور،الان هم هروقت بهش میدم کمی میخوره بعد فوت می کنه بیرون   ...
27 فروردين 1391

رو مبل نشستن دخملی

دیروز داشتم حاضر میشدم که به خونمون برگردیم که دخترمو گذاشتم زمین تا اول خودم حاضر بشم بعدا دخملیرو اماده کنم یه لحظه روم اون طرف بود وقتی برگشتم دیدم دخملی رو مبل نشسته و قتی دید نگاش میکنم یه خنده ملیحی کرد و با نازگلش مشغول شد به بازی منم از خوشحالی یه ااااااااااااااااا گفتمو به مامان جونی خواستم خبربدم دخملی رو مبل نشسته که مامان جونی منو ضایع کرد و گفت ایلینم چند وقته که بدون کمک می تونه این کارو کنه تو خبر نداری منم راستشو بگم یه کم ناراحت شدم که پیش دخملی نیستمو نمی تونم قد کشیدن دخترمو به خوبی ببینم دخترم منو ببخش که تورو تنها میذارمو میرم سر کار اینو بدون که از ته قلب دوست دارم و ارزو میکنم...
27 فروردين 1391

شکلات خوردن دخملی

دیروز دختر خاله برام شکلات کاکائو داد،منم که میل نداشتم کیفم گذاشتم تا بعدا به دخملی بدم از انجایی که دخملی هم به کیفم علاقه داره هر وقت ببینه زمین گذاشتم میره تمام محتواشو می ریزه بیرون منم با اینکه می دیدم داری با کیفم بازی میکنی چیزی نگفتم یه موقع دیدم دیگه صدای دخملی نمیاد رفتم  دیدم بله خانومی شکلات برداشته و تو دستش له کرده بعدا هی می بره دهونش و می کشه تا باز بشه موفق نشده بود کامل بازش کنه یه جاییشو سوراخ کرده بود از اونجا شکلات می خورد و اصلا صداش هم در نمیومد همه جای صورتشو شکلاتی شده بود ،عاشق شکلاته دخمل خوشگل من ،البته به مامانیش رفته   ...
27 فروردين 1391

بازی دخملی با فیل کوچولو

قصه این فیل کوچولو هم گفتن داره عزیزدلم به این فیل کوچولو خیلی علاقه داره چندنوع از این اسباب بازی رو براش گرفتیم ولی باز این فیلرو دوست داره آخه این فیله اسباب بازی امیر پسر عمه اش هستش امیر هم   همیشه با اون تمام اسباب بازیهای دخملمو صاحب میشه دیگه نمی دیده  دیروز هم آقا الاغشو برداشته بود نمی داد خیلی اذیتمون کرد بالاخره عمه به بابایی امیر زنگ کرد تا اونو بره خونه مادر شوهرش تا اون یه نفس راحتی بکشه اخه هرچی ایلین پیدا میکرد و باهاش بازی میکرد ازش به زور می گرفت دخملی منو می گریوند بعد از رفتنشون دخملی راحت باهاشون بازی کرد     ...
26 فروردين 1391

بازی کردن با سینی

عزیز که برای شام مهمون دعوت کرده بود می خواست قورمه سبزی درست کنه اورده بود لوبیاهاشو پاک کنه دخملی وقتی لوبیاهارودید یه حمله ای کرد یه مشت از اونارو برداشت به همه خونه پرت کرد بعد رفتیم من بردم  اون یکی اتاق تا دخملی اونارو نبینه و عزیزهم زود اونارو پاک کنه عزیز که تموم کرده بود و داخل ظرفش می ریخت صدای ازش میومد نازگلم رو تحریک کرد بره ببینه چیه وقتی ظرف رودید دیگه اجازه نداد عزیزاون ظرفو ببره ظرفه رو که تکون می داد یه صدایی میومد دخملی هم ازش خوشش میومد هی تکون می داد از یه طرفی هم مبین هم می خواست دستش بگیره دوتایی داشتن باهم بازی میکردن اخرش دخملی با سینی داشت بازی میکردهی اینور و اونور میکرد و توش می نشست و با اون زب...
26 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد